مهربانيت را به دستي ببخش ؛ که مي داني با او خواهي ماند
وگرنه حسرتي مي گذاري بر دلي که دوستت دارد ... !!!
دلنوشته...برچسب : مهربانی, نویسنده : مبینا 0mobina0 بازدید : 115
چوپان قصه دروغگو نبود، تنها بود.
از فرط تنهایی فریاد گرگ گرگ سر می داد
افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد، همه در پی گرگ بودند
در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست...!
برچسب : نویسنده : مبینا 0mobina0 بازدید : 130
باران همیشه می بارد،
اما مردم ستاره را بیشتر دوست دارند ..!!!
نامردیست آن همه اشک را به یک چشمک فروختن …
برچسب : چشمک, نویسنده : مبینا 0mobina0 بازدید : 136
سـکوت" خطرناکتر از "حـرفهای نیشدار" است!
بدونِ شَـك کسی که "سُکــوت" مـی کــند؛
روزی حرفهایش را سرنوشت به شما خواهد گفت...
برچسب : سکوت, نویسنده : مبینا 0mobina0 بازدید : 129
بابا لنگ دراز عزیزم
تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم!
وقتی میفهمی و میرانی ام چیزی درون دلم فرو میریزد ... چیزی شبیه غرور!
بابا لنگ دراز عزیزم لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم ...
بعد از تو هیچکس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند ... نمیگذارم ... نمیخواهم ...!
بابا لنگ درازِ من همین که هستی دوستت دارم ... حتی سایه ات را که هرگز به آن نمیرسم ...!
دلنوشته...
برچسب : نویسنده : مبینا 0mobina0 بازدید : 127
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است
که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک
روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سرتپه معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگرمی آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
برچسب : نویسنده : مبینا 0mobina0 بازدید : 108
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
سهراب سپهری
دلنوشته...برچسب : نویسنده : مبینا 0mobina0 بازدید : 121
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها
دلنوشته...
برچسب : نویسنده : مبینا 0mobina0 بازدید : 117
همه در بعثت ذرات هستیم
همه پیغمبر به ذات هستیم
بشر آینه دار بی ثباتی است
وگرنه دانش توحید، ذاتی است
خدا جز خاک مآوایی ندارد
جهان غیر از خدا جای ندارد
خدا در لابلای لامکان است
خدا مث حقیقت بی نشان است
خدا در گل، خدا در آب، رنگ است
خدا نقاش این جمع قشنگ است
خدا یعنی درختان حرف دارند
شقایق ها درونی ژرف دارند
خدا ذات گل و ذات قناریست
خدا اثبات باران بهاریست
خدا را می توان در خلصه فهمید
خدا را در پرستش می توان دید
خدا در باطن آباد شراب، است
خدا در غرق چشمان تو خواب است
خدا در هر نظر آینده ماست
همین حالا خدا در سینه ماست دلنوشته...برچسب : نویسنده : مبینا 0mobina0 بازدید : 108
عشق، حماقتیست از سرِ اختیار
عشق، آسودگی و لذت از سرِ سرخوشی نیست
عشق لذتِ رسیدن و دست توی دست نیست
عشق حرارتِ همآغوشی و لب روی لب نیست
عشق لذت از فدا شدنِ کسی برای وجودت نیست
عشق نجوای عاشقانهی: «عزیزم! تو یک فرشتهای» نیست!
عاشق که باشی، ساکتی
نمیدانی عاشقی یا آدمی
عشق به جای تو سخن میگوید
عاشقِ ساکتِ مظلوم…
عشق لذتیست که از درد کشیدن میبری!
میبینی؟ هیچ انسانی در جستجویِ درد نیست
آخر، هر انسانی که عاشق نیست!
عشق حماقتیست که به جان خریدهای
و تو حماقت میکنی و درد میکشی
حماقتی از سر دانایی
حماقتی خود خواسته
حماقتی ماوراءِ درکِ آدمکها
تو، دانسته عاشق میشوی
میزند و میبخشی، پس میزند و پیش میکشی، ویران میکند و میسازی
آزار میدهد و دوست میداری باز
تو که خط به خط نامههایت را
به شعرهای سهراب گره میزدی!
سهراب میگفت:
«عشق صدای فاصلههاست…»
و تو از فاصلهها مینالی…!
تو از عشق، هیچ نمیدانی
برچسب : نویسنده : مبینا 0mobina0 بازدید : 124